دنیای من ................
من از تمام دنیا
نه یک " سیب " میخواهم
نه یک فنجان " قهوه "
و نه یک صندلی چوبی پشت پنجره خاطرات..!
من از تمام دنیا
یک " تو " میخواهم .
فقط " تو "...!!
سهم کمی است از دارایی های دنیا
و برای من یعنی " تمام دنیا "...!!!!
(مجموعه راه بی مسافر )
گاهی به جایی میرسم که دست به خود کشی میزنم..
نه اینکه تیغ بردارم و رگم را بزنم
نه...
فقط قید همه احساساتم را میزنم .... !!
غربت .........
تکه تکه های غربت را
عاجزانه بر پیکره وجودم وصله میکنم
با درد...
جای سوزنهای ریز و درشت
بر قامت ردای روحم
پیداست.
" غربت " سخت جانفرساست....!
(مجموعه خاکستر های بر باد )
خشک سالی .......
تن خستگی ام را
سلانه سلانه به کوچه راه
تنهایی میکشانم..
باران میبارد و من
من بی هوای کسی
بی چتر پرسه میزنم در مه....
گونه هایم نه سرخند
و نه چشمانم رگ و لعاب گذشته را دارند..
مرده ام پیشتر ها در خود....
باورش سخت است
او که از نسل باران بود خشکید
به باور خشک شدنم بنشین
فاتحه ای بخوان...
(مجموعه خاکستر های بر باد )
" زندگی " چون قفس است .
قفسی تنگ پر از " تنهایی "..
چه خوب است دم غفلت آن زندان بان
و سپس بال و پر عشق گشودن
و بعد آن هم " پرواز "...!!
.... به سراغ من اگر می آیی
تند تند .. آهسته
چه فرقی دارد ؟!!
تو به هر جور که دلت خواست بیا ..!
مثل سهراب جنس تنهایی من شیشه ای نیست
که راحت بشکند ..مثل آهن شده است
تو فقط زود بیا...
زود بیا ..............!!!
شنیده بودم
خاک سرد است ..!
این روزها اینقدر هوا سرد است
که زنده زنده هم را فراموش میکنیم..!!
جالب است !
ثبت احوال همه چیز را در شناسنامه ام نوشته است
به جز احوالم ..!!!
جدال زخم و استخوان......
. زخمهای کهنه و متعفن
و استخوان ریزه هایی که در لای جراحت
در رقصند .
هجوم تازیانه های وحشی
و روانی که زیر سم سواران غم
خرد میشود..
نگاهم بی رمق است و دستانم سرد
روح درمانده ام از قالب جداست.
و من ناباورانه زیر آوار حسرتها
تمام شده ام ....!!!
خدایا ...
" خوشبختی " را دیروز به حراج گذاشتند .
حیف که من زاده امروزم .
خدایا "جهنمت " فرداست
پس چرا من امروز میسوزم ؟!!!
می بینی ؟!
چه شب ســــــــاکتی است !!
انگار هیــــــــــــچ کسی در دنیا نیست ..
یا شاید...شاید " مـــــــــــــــــــــن " در دنیای
هیــــــــــچ کسی نیستم !!
دو روز دیگه مونده..
به موسم دوباره میلاد...
یک تولد دیگر...یک خاموشی شمع های آرزو..
مثل همیشه تنها..
مثل همیشه در سکوت و انزوا..!
زانوهامو بغل میکنم و به خودم میگم :
هی ، غصه نخور من باهاتم..!!
خــــــــــودم ، تــولـــــــــــدت مبــــــــــــــارک
دستهایی سرد...
حرفهایی گنگ...
و لبی خشک وتهی از لبخند.
چشمهایی که گره خورده به تاریکی ها
روشنی نیست..
دلم اینجا تنهاست..!
ترس از دیدار..........
می ترسم..
میترسم از آن روز که دستان تقــــــــدیر
"مـــــــــــن" و " تـــــــــــــــــرا"
دوباره در برابریکدیگر قرار دهد.
ترسـم از دیدار نیست ،
ترس من این است که من
مشـــــــــــــــــتاق و عاشــــــــــق ،
شتاب زده به سوی تو بدوم
و تو در بهت این باشی که :
این دیــــــــــــــــــــــوانه دیگر کیست ..!!!
کاش میشد آدم ،گاهی به اندازه نیاز بمــــــــــــــــــــــیرد !
بعد بلند شود
آهسته آهسته ، خاکهایش را بتکاند.
گــــــــــــردهایش بماند..
اگر دلش خواست ،برگردد به زنـــــــــــــــــدگی.
دلش نخواست ، بخـــــــــــــــــــــــــــوابد تا ابــــــد..!!